گفت کار از این حرف‌ها گذشته، مرا منفجر می‌کنند!
شنبه, ۰۸ تیر ۱۳۹۲ ۱۳:۰۵ ۱۸
طبقه بندی: آخرین اخبار
چچ
گفت کار از این حرف‌ها گذشته، مرا منفجر می‌کنند!

گفت کار از این حرف‌ها گذشته، مرا منفجر می‌کنند!

گفت کار از این حرف‌ها گذشته، مرا منفجر می‌کنند!
گفتیم چرا بدون محافظ آمدی؟ گفت کار از این ها گذشته، مرا با گلوله نمی‌زنند مرا منفجر می کنند. گفتیم مثلا کجا؟ گفت دفتر حزب.
 اردیبهشت 13

گفت کار از این حرف‌ها گذشته، مرا منفجر می‌کنند!

گفتیم چرا بدون محافظ آمدی؟ گفت کار از این ها گذشته، مرا با گلوله نمی‌زنند مرا منفجر می کنند. گفتیم مثلا کجا؟ گفت دفتر حزب.

 اردیبهشت 1333، در خانه بزرگ و زیبا و قدیمی خیابان ایران به دنیا آمد. با اینکه اسمش عبدالحمید بود توی خانه و بعدها دوستانش وحید صدایش می کردند. پدرش سرهنگ- دکتر دیالمه، پزشک متدین ارتش و مادرش نوه ی آیت الله افجه ای، یکی از انقلابیون مشروطه. دکتر عبدالحمید دیالمه یکی از 72 یار عاشورایی امام راحل است که در 7 تیر 1360 همراه با مراد خود شهید مظلوم آیت الله بهشتی در دفتر حزب جمهوری جام شهادت را نوشیدند و کربلایی شدند.

تقاطع ولی عصر(عج) و شهید بهشتی، کنار بیمارستان ارتش مسجدی به نام شفاست. پدر، با دستور آیت الله خوانساری آن جا را ساخت. او نذر کرده بود بعد از تمام شده مسجد، ده روز با لباس سرهنگی ارتش، توی مناره اذان بگوید. ایادی، پزشک شاه این خبر را که شنید، توبیخش کرد و خیلی زود بازنشسته اش کردند.

مادر از بازار خیارهای قلمی و نوبرانه خریده بود. دانه ای 5 ریال. مادر خیارها را شست و آورد. یک دفعه وحید گفت: این درست نیست که ما خیار دانه ای 5 زار بخوریم و مردم دیگر نداشته باشند. یک خیار برداشت و چهار قسمت کرد و به هر کس تکه ای داد و گفت: این طوری بخورید.

وسط سخنرانی، یک نفر که معلوم بود گرایشات مارکسیستی دارد، بلند شد و گفت: بهشتی طرفدار سرمایه داری و خودش سرمایه دار و خانه اش بالا شهر است. دیالمه خونسرد گفت: شما آدرس منزل آقای بهشتی را بلدی؟ طرف ساکت شد. خودش ادامه داد: خانه ایشان توی خیابان یخچال، از محلات قدیمی تهران است و پیش از انقلاب همین خانه را داشته اند. سوال کننده با خجالت نشست و چند دقیقه بعد، آرام رفت بیرون.

یک دستگاه پلی کپی داشت که اعلامیه های امام را با آن تکثیر می کردیم. بعضی وقت ها هم می گفت از دستگاه استفاده نکنید و اعلامیه ها را دستی بنویسید. روش نوشتن با دستکش و پودر را هم به ما یاد داده بود. این اعلامیه ها توی دانشکده و محله های مختلف پخش می شد.

اول خانه ای نزدیک پنج راه سناباد بالای یک کفاشی اجاره کرده بود. بعد خانه پاستور 22 را برایش خریدند. خانه ای 125 متری با دو اتاق بالا که یک درب چوبی از وسط جدایشان می کرد و یک زیر زمین کوچک. این خانه، پایگاهی بود برای بچه های مختلفی که با او کار می کردند. خانه حکم ایستگاه صلواتی را هم داشت. غذا و چای و استراحت همیشه به راه بود.

از در زندان اوین آمد تو. گفتم اینجا؟ گفت: با بچه های گروه فرقان کلاس دارم. خیلی از آن بچه ها، بعدها رفتند جبهه و شهید شدند.

اعتقاد داشت تا وقتی انسان مبنای اعتقادیش درست نباشد، حضورش در مباحث سیاسی، ممکن است او را به انحراف بکشد. مثل مجاهدین خلق که به عنوان یک گروه اسلامی، تغییر ایدئولوژیک دادند و مارکسیست شدند.

ارتباط دائمی با علما داشت و سوال هایش را می پرسید. آنها هم نوارهای سخنرانی اش را گوش می کردند. آنها او را زبان گویای اسلام ناب و مشابه هشام ابن حکم در زمان امام صادق علیه السلام می دانستند. به همین دلیل در انتخابات مجالس از او حمایت کردند.

سال 1360 که سروش در ستاد انقلاب فرهنگی بود و سخنرانی هایش توی تلویزیون معروف بود، می گفت این آدم در آینده برای انقلاب خطرناک است. پرسیدم از کجا این حرف را می زنی؟ کتاب "نهاد نا آرام" را که مشغول خواندنش بودم گرفت و چند جا را نشان داد و گفت به این دلایل.

در شبانه روز حدود 20 ساعت کار می کرد. از ثانیه ها استفاده می کرد. دقیق، مفصل و حساب شده. بسیار هم پیچیده برنامه ریزی و کار می کرد.

دو ماه به انتخابات ریاست جمهوری مانده بود. شبی در پایان سخنرانی، یک نفر پرسید نظر شما در مورد انتخابات ریاست جمهوری چیست؟ شهید دیالمه گفت: "نامزدها هنوز کامل نشده اند، اما امشب در مورد یکی از آنها صحبت می کنم. انتخاب آقای ابوالحسن بنی صدر به ریاست جمهوری، برای کشور فاجعه خواهد داشت." غیر منتظره بود. مجلس شلوغ شد. با آرام شدن جمعیت، جمله دومش را گفت: "دلیلش را می گویم و بعد حاضرم بنشینم با کسانی که مخالف این نگاه هستند بحث کنیم. آقای بنی صدر به اصل ولایت فقیه اعتقاد ندارند." جلسه دوباره شلوغ شد. اینجا کلید مخالفت دیالمه با بنی صدر زده شد و بعد ادامه پیدا کرد.

نیمه شعبان پیش از 7 تیر آمده بود مشهد، مراسم ازدواج یکی از بچه ها. گفتیم چرا بدون محافظ آمدی؟ گفت کار از این ها گذشته. مرا با گلوله نمی زنند مرا منفجر می کنند. گفتیم مثلا کجا؟ گفت دفتر حزب، چون افراد بنی صدر دائم در حال رفت و آمدند و هیچ کنترلی هم نیست.

پیدایش نمی کردیم. صبح که آمد، گفتیم کجا بودی؟ گفت: حوصله حرف زدن ندارم. دیروز که آقا را توی مسجد ابوذر ترور کردند، تا صبح پشت در اتاقشان بیمارستان بودم.

عصر باهم رفتیم دفتر حزب و توی سالن نشستیم. یکی از بچه ها با من بود. گفت بیا تا جلسه تمام می شود برویم خانه مادر بزرگم که همین نزدیکی است. رسیدیم خانه مادر بزرگ، صدایی آمد. گفت چی بود؟ گفتم حزب را منفجر کردند. شاید دو دقیقه بیشتر راه نبود. وقتی رسیدیم دیدیم کل ساختمان خوابیده است. شب شد، یکی یکی جنازه ها را می آوردند. وحید هم آمد. شناسایی اش کردم. بعد رفتیم و به پدر و مادرش خبر دادیم. پدرش ناراحت بود که چرا خواب بودم و وحید را ندیدم. بعد رفتم پزشکی قانونی، نامه ای را از جیبش بیرون آوردم. خون آلود بود. خواندمش. خواب یکی از شاگردانش بود: " خواب دیدم از آسمان دستمال های سرخی آمده است."

منبع: خبرگزاری دانشجو

آدرس کوتاه شده: